من وتنهایی
 
 

دیروز از مشهد اومدم. خیلی خوب بود. عالی. احساس سبکی میکنم.با این که خیلی شلوغ بود ودستم به ضریح نرسید ولی با این حال به اون آرامشی که میخواستم رسیدم.چقدر به این سفر معنوی نیاز داشتم. اونجا از آقا خواستم کاری کنه این گذشته لعنتی دست از سرم برداره و رهام کنه. ازش خواستم آرومم کنه وکمک کنه دیگه بهت فکر نکنم. هیچوقت.  از وقتی اومدم احساس میکنم آرومترم. امشب اس دادی ودوباره یاد آوری کردی خودتو. بعد چیزی حدود 2 ماه ونیم اس دادی. البته فقط نوشتی روزت مبارک. چون امروز روز دختر بود. اصلا فکر نمیکردم تو باشی. وقتی اسمتو رو صفحه گوشی دیدم جاخوردم ووقتی تبریکتو دیدم یه لحظه فکر کردم من واسه تولدت که ماه قبل بود بهت تبریک نگفتم. با اینکه یادم بود. از یک ماه قبل. وروزشماری میکردم لج کردم باها چون گفته بودی دیگه برام حکم مشتری رو داری ومن وقتی دیدم اینو گفتی دیگه واسه تولدت تبریک نفرستادم چون با خودم گفتم  من واسه تولد هیچکدوم از مشتریام تبریک نمیفرستم وتو هم یکی مثل اونا. 

 تا اونجایی گفتم که بعد خرابی حال منو مامان وواسه روز ولنتاین زنگ زدی وگفتی دلتنگیو یه روز همو ببینیم. یه چند روزی گذشت تا رسید به روز 5شنبه. دروغ نگم منم خیلی بیتابت بودم. به محض اینکه زنگ زدی پریدم سر گوشیو جواب دادم. گفتی اگه دلت بخواد فردا رو با هم باشیم. خیلی دلم میخواست. بدجور هواتو کرده بودم. ولی نباید کسی میفهمید. نه مامان ونه دوستام. وگرنه میشدم مضحکه خاص وعام . قبول کردم وروز بعد به مامان ودوستام گفتم میرم پیش یکی از دوستای جدیدم واومدم پیشتو ...

اون روز وقتی برگشتم خونه قرصا رو کنار گذاشتم وبا خودم عهد کردم دیگه بی خیال آینده شم. گفتم  باید از حال لذت برد پس بیخیال همه چیز. هر چه باداباد. ا.ونقدر با هم میمونیم تا یکیمون ازدواج کنه واینجوری شد که روز به روز غرق ارتباط بیشتر با تو شدمو روز به روز داغونتر وشکسته تر. دوستام فهمیدنو کلی شاکی شدن. انتظار داشتم  بیخیالم شن ولی اینجور نشد. پریسا آب شدنو میدید وهی جوش میزد ولی من بیخیال بیخیال. آخرین قرارمونویادته؟ روز جمعه اوایل تیر بود که  زنگ زدی وگفتی  استاد ودوستش قراره برن بیرون واز تو خواستن به همراه من همراهیشون کنی. گفتی بعد از ظهر رو زود بیا. مهمون داشتیم. ولی قبول کردم تا آماده شم وراه بیفتم ساعت شد 4 عصر . رفتم دنبال دوست استاد وبا هم اومدیم سر قرار. دوست استاد حدودا 20 سالش بود وخود استاد 48 سال . این اختلاف برام جالب بود. اون روز کلی گشتیم وخوردیم وآواز خوندی وخوش گذروندیم.شب وقتی خونه اومدم موقع خواب همش به اتفاقات اون روز فکر میکردم. تو همش اون روز آویزون من بودی. هر وقت یه جای خلوت گیر میاوردی. برعکس استاد که با دوستش بیشتر صحبت میکرد ونهایت کاری که کرده بود واسه چند لحظه بغلش کرده بود که مایهویی از لای بوته ها دیدیمش. داشتم فکر میکردم که چرا ما نمیتونیم اینجور باشیم که صدای زنگ گوشیم اومد. اس ام اس اومده بود...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 23:11 :: توسط : مرآت

بالاخره بعد از کش وقوس های فراوون بین  رفتن ونرفتن  جور شد که به مشهد بریم. امروز میریم. من وپردیس برادر زادم. ساعت 2 عصر. دوست داشتم با پریسا برم.  ولی حال مامانش خوب نیست ودرگیر اونه. خواستیم بزاریم اواخر شهریور تا مامانش بهتر شه وبا هم بریم  ولی  نمیدونم  چی شد امروز رفتنی شدیم. میگن قسمت بوده. شاید همینطوره. تنها واسم سخته. ولی خب تجربه ایه دیگه . دنبال یه خورده آرامشم . امیدوارم با یه دل آروم برگردم. جمعه بر میگردیم. فعلا نوشتن تعطیل تا جمعه که برگردم...


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:, :: 11:11 :: توسط : مرآت

اون روز بعد اینکه چند تا بوق خورد گوشیو برداشتی. وقتی صداتو از اون ور خط شنیدم انگار دنیا رو بهم داده بودن. صدات گرفته بود. مثل همیشه با نشاط نبودی . بهت گفتم که دلشوره دارم. گفتم که نیاز داشتم صداتو بشنوم تا آروم شم. گفتی کار خوبی کردی. پرسیدی واسه چی دلشوره داری؟ جوابی نداشتم . در جواب سوالت فقط اشک ریختم.  تو ساکت بودی ومن هق هق میزدم.  به اندازه تموم روزایی که دلتنگت بود. گفتی مرآت چرا داری خودتو اذیت میکنی؟ گفتم نمیدونم چرا حالم خرابه. گفتی سخت نگیر. اینقدر خودتو اذیت نکن. تموم حرفت همین بود وسکوت. بعد اینکه کلی اشک ریختم ازت عذرخواهی کردم  . گفتی راحت باش . مشکلی نیست. نمیتونستی آرومم کنی؟ یا نمیخواستی؟ شایدم مونده بودی از دست این کارای من. خلاصه بعد 10 دقیقه اشک ریختن خداحافظی مردم وتوام قطع کردی. یه خورده آروم شده بودم. دروغ نمیگم. تا آخر شب منتظر بودم یه اس بدی وبپرسی بهتر شدم یا نه؟ ولی هیچ خبری ازت نشد. فردا هم همینطور. یه اس کوچیکم ندادی ببینی با اون همه اشکی که روز قبلش ریختم زنده هستم یا مردم. وروز بعدترشم همینطور. درد خودم یه طرف این همه بیخیالی تو از طرف دیگه داشت از پا درم میاورد. یکی از دوستام پیشنهاد داد برم پیش یه مشاور. یه مشاور خوب معرفی کرد . منم همون روز عصرش نوبت گرفتم ورفتم. به محض اینکه وارد شدم وازم پرسید خب ازکجا شروع کنیم شروع کردم به اشک ریختن. یه ریز گریه میکردموعذر خواهی ازش. گفت نه . راحت باش. گفت دوست داری بری پیش همکارم که تو اتاق بغله. اونجا سبک شی بعد بیای پیشم؟ گفتم نه. همینجا خوبه.از20 دقیقه ای که باهم حرف زدیم 10 دقیقش رو گریه میکردم. موند 10دقیقه دیگه. که اونم حرفایی که میدونستم میگه. اینکه شما چرا؟ شما تو این سن ازتون بعیده اینجور عمل کنید واینکه اون آقا از اول بهتون گفته بود که قصدش ازدواج نبودو اینکه... وای. وای.  همه تقصیرا موند واسه من وتو بیگناهه بیگناه. چقدر خوبه سعید. با یه کلمه که میگی واینکه من قصد ازدواج ندارم از همون اول دوستی مسئولیت  هر چیزی رو از رو شونت بر میداری. چقدر راحت. آره دیگه. اون روزم دکتر فقط زد توی برجک منو  همه تقصیرا رو انداخت گردن من . وهر ارتباطی رو از اون زمان به بعد با تو ممنوع کرد حتی در حد اس دادن. بهش گفتم دکتر بعد اینکه 10 دقیقه روز جمعه واسش اشک ریختم تا به امروز که پیش شمام حتی یه اس نداد ببینه زندم یا نه. دکتر تو چشام نگاه کرد وگفت دوست عزیز اون دوست نداشت. یک کلام ختم کلام. دوستت نداشت. ومن خیره به دکتر نگاه میکردم تا معنی حرفشو از نگاهش بفهمم. گفتم دکتر یه چیز بده آروم شم. شب راحت بخوابم. یه چیز بده منو بیخیال همه چیزکنهو بیخیال گذشته. هیچی یادم نیاد. گفتم دکتر فکر اینکه بره با یکی دیگه دیوونم میکنه. نمیتونم حضور کسی دیگه رو تو زندگیش ببینم. یه چیز بده بیتفاوتم کنه نسبت بهش. اونم 2 تا قرص داد  وتاکید کرد فقط 1/4 ازش بخورم . تحت هر شرایطی وازم خواست 2 هفته دیگه دوباره برم پیشش. اومدم خونه. از همون شب شروع کردم به خوردن داروهای آرامبخشی که دکتر تجویز کرده بود ودر کنارش هر روز صد بار با خودم تکرار میکردم که اون دوسست نداشت. اون دوستت نداشت تا ملکه ذهنم بشه. بی اشتها شده بودم. هر وقت حال روحیم به هم بریزه اشتهامو از دست میدم.  مامان حواسش به من بود. ولی مثل همیشه به روم نمیاورد. میفهمید دارم از درون داغون میشم ولی سکوت میکرد وتو خودش میریخت وبهم چیزی نمیگفت تا اینکه بالاخره خودش منفجر شد. اونقدر ریخت توی خودش اونقدر ریخت تا بالاخره از پا دراومد وکارش به بیمارستان ودکتر ودوا کشید. حالش بد شد. از دکتر داخلی  ومفاصل وچشم گرفته تا متخصص اعصاب وروان بردیمش تا متوجه شدیم مشکلش اعصابشه   ودکتر گفت یه چیزی اذیتش میکنه. داغون وحیرونه. یعنی واسه خاطر من بود؟ یعنی مقصر من بودم؟ مامان بیچارم از پا دراومد. درست از دی ماه تا اردیبهشت امسال اوضاع مامانو خونه به هم ریخته بود تا اینکه از اردیبهشت حالش کمی بهتر شد. یه روز بهش گفتم مامانم از چی ناراحتی؟ چی نگرانت کرده؟ گفتم نگران منی؟ نباش. گفتم اگه دلواپس رابطه من وسعیدی دیگه با هم ارتباط نداریم.یادته یه روز شما رو با هم آشنا کردم؟ گفتی روت نمیشه مامانو ببینی. ولی مجبورت کردم باهاش روبرو شی. گفتم مامان منو سعید دیگه با هم ارتباط نداریم واگه میبینی گاهی قرص میخورم واسه اینکه شبا بد خواب شدم ویه مدت آرامبخش بخورم خوب میشم پس نگرانم نباش. مامان نگام کرد وگفت نگرانت نیستم. همین  ودیگه هیچ. دردای مامان باعث شده دردای خودم فراموشم بشه.  یه ماهی گذشت.  نزدیکای ولنتاین بود. من باز هوایی شده بودم. ولی اوضاع مامان باعث شده بود زیاد فرصت نکنم  به دلتنگیام فکر کنم. روز ولنتاین بود . روز که نه. غروبش بود که گوشیم زنگ خورد. شماره تو بود باورم نمیشد. بعد چیزی حدود 1 ماه زنگ زده بودی. اصلا واسه جواب دادن تردید نکردم وسریع جواب دادم گفتی سلام زنگ زدم روز دوستیها رو تبریک بگم. گفتم ممنون. گفتی دیگه مزاحم نمیشم. خداحافظ وقطع کردی. یعنی چی؟ چه زنگ زدنی بود؟ چیو میخواستی نشون بدی؟ سعی کردم زیاد ذهنمو درگیرش نکنم. 3 روز از این قضه گذشت تا اینکه موقع پارک ماشینم کنار خیابون توام تصادفی همونجا اومدی داشتی ماشینو پارک میکردی. کنار من. شیشه رو پایین کشیدم تا باهات احوالپرسی کنم. خب نا سلامتی مشتریمون بودی. ولی با اینکه شیشه رو پایین کشیدم اصلا سرتو بلند نکردی  نگام کنی. برخورنده بود خیلی. به محض اینکه ازت دور شدم نتونستم خودمو کنترل کنم وگوشیو درآوردمو واست اس دادم که نه به زنگ زدن روز ولنتاینت نه اینکه اصلا الان خودتو به ندیدن زدی. گفتم آدما چه زود واسه هم فراموش میشن. سریع جواب دادی که اونجا چند نفر آشنا بودن وگرنه ماچتم میکردم سلام که دیگه جای خود داره. حرفتو قبول نداشتم. آشنا بودن که بودن. تو مشتریمون بودی. ربطی نداره به کسی. خلاصه اینکه جوابتو ندادم تا اینکه عصر زنگ زدی. اون اس که دادم کار خودشو کرده بود. گفتی ببخشیدو... گفتم واسه ولنتاین زنگ میزنی که مبارکه وخداحافظ خب اصلا نمیزدی. گفتی آخه تو میگی شنیدن صدات آزارم میده خواستم زیاد حرف نزنم تازه من واسه ولنتاین کادو هم واست گرفتم که میارم بهت میدم. گفتم نیاز نیست چیزایی داشته باشم که چیزای خوب رو برام یاد آوری نمیکنه. خلاصه کلی حرف زدی وازم خواستی یه روز با هم بریم بیرون. فقط واسه  گردش. نه رفتن به خونه خالی. یه روز تعطیلو با هم باشیم. بهت گفتم که حال مامان خرابه ومن بهش اطمینان دادم که باهم ارتباط نداریم پس بهتره نداشته باشیم. شاکی شدی که چرا اونقدر بچه ام که نمیتونم دردامو تنهایی تحمل کنم وبالاخره به طریقی به کسی دیگه هم منتقل میکنم. بهت گفتم که روزی صد بار حرف دکتر رو با خودم تکرار میکنم اینکه میگفت دوستم نداری. گفتی دکتر غلط اضافه کرده این حرفو زده و گفتی وگفتی وگفتی  . اونقدر که من مطمئن شدم که اگه یه روز تعطیل زنگ بزنی وقرار بزاری  دوباره بدون معطلی میام...


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, :: 22:56 :: توسط : مرآت

دیشب خوابتو دیدم. بعد 2 ماه. باورت میشه؟ توی این 2 ماه  یک بارم خوابتو ندیدم. ولی چرا. یک بار دیدم . 3هفته پیش بود که صبح روز بعدش با عباس آقا اومدی ووقتی رفتار سردمو دیدی خیلی سریع رفتی. دیگه خوابتو ندیدم. جالبه میگن آدما وقتی زیاد به چیزی فکر میکنن شب میاد به خوابشون. پس تو چرا نمیای؟ من اکثر شبا با یاد تو با فکر کردن به تو میخوابم گاهی اونقدر ذهنم درگیرته که با همون درگیری چشام بسته میشه ولی حتی توی خوابم خبری ازت نیست. جالبه. ولی نمیدونم چی شد دیشب اومدی به خوابم. شب که نه.  صبح بود. یعنی صبح از خواب پاشدم دیدم ساعت 6:30 شده. امروز تمام وقت چشمم به  صفحه تلفن محل کارم بود . انگار منتظر بودم. حس میکردم یا میبینمت یا صداتو میشنوم. چون بعد مدتها خوابتو دیده بودم. ساعت 10بود که شماره دفترت افتاد رو صفحه تلفن دفترمون. فکر کردم اشتباه دیدم ولی نه شماره تو بود وقتی گوشی رو برداشتم وصداتو شنیدم قلبم داشت از سینه در میومد. خیلی خودمو کنترل کردم تا صدام نلرزه. خیلی گرم باهات حال واحوال کردم. چرا؟ نمیدونم. شاید میخواستم ببینی که بعد تو درمونده ومستاصل نیستم. شاید خواستم بدونی اونقدر شعور دارم که مسائل کاری رو با مسائل شخصیمون قاطی نکنم. شاید... نمیدونم خلاصه اینکه مثل دفعه قبل عصبی وبد اخلاق نبودم. گفتی واسه کاری آخر ماه میای دفتر وخواستی ببینی کارت انجام میشه ووقتی اوکی دادم قطع کردی. تازه او موقع بود که فهمیدم چقدر دلتنگت بودم

بگذریم. گفتم که روزی که از چابکسر بر میگشتیم تو شاد بودی وشنگول ومن کلافه وداغون. هر چی  من به تو وابسته تر میشدم تو بیخیال تر میشدی وحس میکردم فاصلت ازمن بیشتر میشه. موقع برگشت به خونه عجله داشتی. چون باید به کلاس آوازت میرسیدی وتا اون زمانم  کلی دیرت شده بود. توی ماشین شروع کردی به خوندن. میخواستی آماده شی واسه کلاس. تو کجا بودی  من کجا بودم. تو شنگول ومنتظر رفتن به کلاس ومن تو این فکر که باید 1 ساعت دیگه ازت جدا شم. دستاتو گرفتم تو دستم. محکم. شاید فکر کردم اینجوری کسی نمیتونه تو رو ازم بگیره. شاید میخواستم تمام حسیو که اون لحظه بهت داشتم رو بهت منتقل کنم. تو نگام کردی وشاید حال خرابمو فهمیدی که گفتی بخند دیگه باز یه روز با هم بودیم وموقع رفتن داری حالمومیگیری ومن سعی کردم  آرامشمو حفظ کنم تا دلگیر نشی. وقت خداحافظی احساس کردم یه تیکه از وجودم کنده شده. اون روز حالم خیلی بد بود. رفتم خونه. تنها جایی که راحت میتونستم اشک بریزم حموم بود. دوش گرفتم واجازه دادم اشکام بریزن. اونقدری که سبک شم. شب موقع خواب به اتفاقات اون روز فکر کردمو اینکه بدجور وابسته تو شدم واگه بری من داغون میشم. باید تمومش میکردم. هر روز که جلوتر میرفتیم  بیشتر غرق این رابطه میشدیم ومن داغونتر.  دنبال یه کتاب بودی. 2 روز تمام وقت گذاشتم واون کتابو برات پیدا کردم. همرا اون کتاب دوباره یه متن چند صفحه ای نوشتم وازت خواستم کمکم کنی تا با هم این رابطه رو جوری قطع کنیم که کمتر اذیت بشیم یا بهتره بگم بشم. نوشتم که با وجود تو امکان نداره من به یه نفر دیگه فکر کنم. حتی کسی که به عنوان خواستگار میومد جلو تا وقتی تو توی زندگیم بودی محال بود بهش فکر کنم. گفتم من مثل دخترای دیگه نیستم که با یکی باشن وهزار تا گزینه دیگه رو سبک وسنگین کنن ونهایت یکی که بهتره انتخاب کنن. من وقتی با کسی هستم اونو با همه بدی وخوبیش پذیرفتم ووجود افراد دیگه بی معنیه.نوشتم ونوشتمو اونقدری که 4 صفحه شد وچند روز بعد با اون کتاب بهت دادم. بعد اینکه خوندی گفتی نمیدونم چی بگم؟ گفتی نوشته هات زیبا بود. گفتم نگارشم؟ گفتی نه حس وحالی که نوشتی. گفتم اونا واقعی بود. واقعیته مگه رمان عاشقونه خوندی که میگی قشنگه  اونا حسای منه گفتی باشه ارتباطمونو کم میکنیم وسعی میکنیم دیدارای حضوری نداشته باشیم تا راحت تر فراموشم کنی. بعد گفتن این حرف وقطع شدن تلفن دلشوره لعنتی به سراغم اومد. یهو حس تنهایی عجیبی کردم. یعنی چی؟ یعنی نباید میدیدمت؟ مگه میشد؟ دیگه چیزی بود که خودم خواسته بودمو باید باهاش کنار میومدم. یه هفته ای گذشت. داشتم روانی میشدم. هیچ خبری ازت نداشتم. حالم اصلا خوب نبود. همش یه گوشه مینشستم وبغض میکردم. از اون سفر چابکسر لعنتی به بعد حال وهوام عوض شده بود وبدجور درگیرت شده بودم. جمعه شد. اون روز خواهرم اینا پیشمون بودن. با این که مهمون داشتیم و خونه شلوغ بود ولی هیچ تغییری تو حالم پیدا نشد. مثل خلا راه میرفتم وبا خودم حرف میزدم. دلشوره داشتم. نمیدونستم چرا ولی بیقرار بودم. باید بهت زنگ میزدم. شاید آروم میشدم. خیلی کلنجار رفتم با خودم که اینکارو نکنم ولی دیدم لحظه به لحظه دلشورم بیشتر میشه. واسه همین رفتم سراغ گوشیو شمارتو گرفتم...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 9 شهريور 1392برچسب:, :: 23:9 :: توسط : مرآت

امروز جمعه بود. جمعه ها رو زیاد دوست ندارم. روزای تعطیل  تو رو یادم میاره. بیشتر وقتایی که همو میدیدیم روزای تعطیل  خصوصا جمعه بود. جمعه منو بیشتر یاد تنهاییام میندازه. با اینکه تمام 6 روز هفته مشغول کارمو فقط جمعست که بیکارم ومطمئنن کلی کار شخصی عقب افتاده میمونه واسه این روز بااین حال زیاد دوسش ندارم. بدون تو دوسش ندارم. امروز زیاد یاد روزی افتادم که با هم رفتیم چابکسر. اون روزم جمعه بود. دقیقا یادمه 2 هفته ای بود که با هم حرف نمیزدیم. قضیه هم از این قرار بود که یه روز مهشاد بهم گفت مرآت سعید رو تست کن. ببین چقدر براش مهمی. درسته گفته ازدواج نه ولی خب بهش بگو خواستگار داری ببین عکس العملش چیه؟ شاید فکر بچه گانه ای بود  ولی نمیدونم چرا مثل بچه ها یهو تحریک شدم این کارو بکنم. یه شب بهت اس دادم وگفتم داره برام خواستگار میاد. بعد 15 دقیقه اس دادی وگفتی  واقعا؟ حالا کی هست ومن گفتم کسی معرفی کرده وتو دیگه چیزی نگفتی فقط گفتی ایشالا خوشبخت بشی. بعد دوباره اس دادی وگفتی ایشالا یه خورده مثل من باشه. همین. جا خوردم. فقط همین ؟جالب بود. منم واسه اینکه کم نیارم گفتم ایشالا که آدم خوبی باشه. ودیگه اس ندادی. منم همینطور. 2 هفته گذشت واز هم بیخبر بودیم. خیلی عصبی بودم.چون تو زنگ نزده بودی منم لج کرده بودم وازت خبر نگرفتم.بعد 2 هفته زنگ زدی وبعد احوالپرسی گفتی خب چه خبرا؟ کی بریم بیرون؟ بیرون!؟ خنده دار بود. من بهت گفتم داره واسم خواستگار میاد تو بعد 2 هفته اصلا نپرسیدی چی شد؟ چی نشد؟ حالا میگی بریم بیرون. گفتم بیرون نمیریم. قرار نیست با هم جایی بریم. گفتی چرا میریم. من دلم برات تنگ شده. توام حتما همینطوره. گفتم این 2 هفته کجا بودی؟ گفتی بودم. دیدم خبری ازت نیست گفتم مزاحمت نشم. چه جالب حرف میزدی سعید. حماقت کردم دوباره باهات بیرون رفتم . میدونم میدونم. یاد حماقتام میوفتم کلافه میشم ولی نمیتونستم وقتی میبینمت یا صداتو میشنوم مقاومت کنم. باید جواب تلفناتو نمیدادم ولی اونقدر اراده نداشتم وقتی شمارتو میبینم جواب ندم. یهو حرف خواستگار شد. گفتی چی شد؟ درست شد؟ گفتم مگه واست مهمه؟ گفتی خب آره. گفتم پس واسه چی یه زنگ نزدی ببینی چی شد؟ گفتی حسادت. عزیزم مردا حسودن. تحمل رقیب سخته. حسادت باعث شد بهت زنگ نزنم.  واقعا اینطور بود که میگفتی؟ نمیتونستم بپذیرم. گفتم تو لااقل زنگ میزدی وکمکم میکردی تو انتخاب. یعنی اینقدرم آیندم واست مهم نبود اینکه طرف کیه ومن چه تصمیمی میگیرم واست مهم نبود؟ گفتی میدونم عاقلی وتصمیم درست میگیری . دیگه به نظر من نیاز نداری. خلاصه این چرندیاتو گفتی وازم خواستی فردا همو ببینیم. منم گفتم حالا تا فردا یه کاریش میکنیم. من احمق با دیدن این همه بی تفاوتی باید تمومش میکردم ولی دل کندن ازت برام خیلی سخت بود سعید. بعد 2 هفته مقاومت باز صداتو شنیدم و شل شدم. واسه فردا خودموآماده میکردم. مهشاد گفت تو که نمیخوای بری؟ گفتم میخوام برم. میخوام باهاش صحبت کنم. زنگ زدی وگفتی دوست داری فردا رو از صبح با هم باشیم. همیشه عصرا با هم بودیم. گفتم باشه . گفتی ماشین نیار با هم میریم ومن پذیرفتم. صبح فردا که جمعه بود ساعت 9 دیدمت. گفتی میریم چابکسر. چابکسر؟؟؟دور بود ولی سکوت کردم وهیچ نگفتم. گفتی میخوای منو ببری تله کابین. یه روز خوش وبه یاد ماندنی داشته باشیم. تا اونجا که یادم میومد ما همیشه با هم توی خونه قرا میذاشتیم میگفتی بیرون دردسره . حسرت خیلی چیزا به دلم مونده یکیشم اینکه یه روز 2 نفره بریم جنگل یا رستوران وبدون اینکه آویزون هم بشیم غذا بخوریم و خوش باشیم. ولی...
اون روزم وقتی رسیدیم چابکسر دیدم زنگ زدی به یکی از دوستات وآدرس یه خونه مطمئن رو گرفتی. اصلا نپرسیدم خونه واسه چی؟ مگه نگفتی بریم تله کابین. حوصله نداشتم. اصلا اون روزم که دیده بودمت  مثل قبل گرم نبودم. خودتم گفتی. به روم آوردی. گفتی مرآت دستات  گرمای قبل ونداره. نگاهتم مثل قبل عاشقانه نیست. نگات کردم وگفتم هی یارو چی میگی تو؟ عشق کیلویی چند؟ خلاصه رفتیم ویه خونه گرفتیم. تو تارتم آورده بودی. مثلا میخواستی بگی بیشتر به هوای تار زدن وباهم بودن اومدیم. برام ساز زدی. تا قبل نهار. من پیشت بودم. کنارت. تو خودتو سفت وسخت  نشون دادی. ولی بالاخره بعد نهار یخت آب شد. تا غروب با هم بودیم. غروب برگشتنی دوباره مثل قبل تو شاد وشنگول بودی ومن  رفته بودم تو لاک خودم. ولی اون روز بیشتر از همیشه...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 22:50 :: توسط : مرآت

دلم میخواد سفر برم. خسته ام. نیاز به سفر دارم. نیاز به آرامش. نیاز به فضایی که آرومم کنه. واسه همین مشهد رو انتخاب کردم. شاید یه خورده حال وهوام عوض شه. یادمه روزی که قرا بود دیگه علی رو نبینم خیلی اذیت شده بودم . خیلی. داغون بودم. داغون داغون. رفتم قم تا آروم شم تا اون موقع قم نرفته بودم.میخواستم واسه بار اول برم. بهم میگفتن چون بار اولته هر چی بخوای خانوم بهت میده. من فقط آرامش میخواستم واینکه علی رو واسه همیشه فراموش کنم و خانوم یه مرد تو مسیر زندگیم قرار بده. یه مرد. مردی که با اون همه دردا فراموشم بشه. با درد رفتم پیش خانوم حضرت معصومه. با بغض رفتم. با اشک رفتم. چقدر اشک ریختم اونجا ولی اومدنی آروم بودم . آروم آروم. از خانوم خواسته بودم مهر علی از دلم بیرون بره ویه مورد مناسب تو مسیر زندگیم قرار بگیره. خانوم حرفم وشنید. آروم شدم. وقتی اومدم از سفر مثل آدمای سبکبال بودم. وای چه لذت بخش بود. کمتر اشک میریختم. وقتی علی زنگ میزد حال وهوام عوض نمیشد چقدر خوب بود حالم تا اینکه تو اومدی چند هفته ای میشد که از سفر اومده بودم که تو پیدات شد ومن باور کردم اون مرد تویی. اونی که باید میومد. سعید، فکر میکردم تو اومدی درمون دردام باشی همون چیزی که از خانوم خواسته بودم ولی خودت شدی درد. یه درد بزرگ. با علی نبودم. همش یه حس بود. با تو بودم سعید. نمیتونم فراموش کنم. من مثل خیلی دخترا نیستم که راحت از یکی بکنم و به یکی دیگه بچسبم. من هرزگی بلد نیستم. بلد نیست به خدا. میخوام برم مشهد. 2 ماه شده ازت جدا شدم. ولی عجب بد پیله ای هستی تو. خودت نه. فکرت. از ذهنم بیرون نمیری . مثل کنه چسبیدی. لعنتی
رفتم واسه مشهد ثبت نام کردم. 2 شنبه میریم. قرار شد با پریسا برم. اونبار که قرار بود با پریسا برم  احساس کردم تو تمایل نداری با اون سفر کنم. هیچوقت بهم مستقیم نمیگفتی. من دوست داشتم بگی چی دوست داری وچی نداری. ولی نمیگفتی. از بین حرفات حس کردم دوست نداری با پریسا برم. منم با اینکه ثبت نام کرده بودم چون تو دوست نداشتی قرار سفر رو به بهونه ای کنسل کردم. شاید کارم بد بود. دوستام گفتن نباید به خاطر سعید قرارتو با پریسا بهم میزدی. مگه سعید شوهرته که بگه با کی بری با کی نری؟  نمیدونم اشتباه بود یا درست فقط میخواستم تو دلگیر نباشی. نرفتم. ولی حالا باید برم. بازقرار شد با پریسا برم. چون اونم مجرده و با اون راحتتر میشه برنامه سفر چید.  دیروز خبر داد که نمیاد. چون حال مامانش بد شده ونمیتونه تنهاش بزاره. به این نتیجه رسیدم که انگاری اصلا قسمت نیست بریم مشهد هر وقت یه چیز پیش میاد ولی امروز یهو افتاد به دلم که خودم برم تنها هستم که هستم. بیخیال. این سفرا تنهاییش لذت بخش تره. اگه تا 2 شنبه مشکل خاصی پیش نیاد با تور میرم. شاید آقا امام رضا مثل خواهرش آرومم کنه.  ولی امیدوارم مردی مثل تو توی مسیر زندگیم نزاره. یه رفیق نیمه راه نمیخوام. یه مرد میخوام. یه عشق میخوام. یکی که معنی محبتو بفهمه. یه مرد واقعی.هیچوقت نفهمیدم حکمت اینکه بعد اون سفر واون همه ناله وزاری تو توی مسیر زندگیم قرار گرفتی چی بود. هیچوقت نفهمیدم. ولی خب حتما خیری توش بوده. از دوستی با تو کلی تجربه کسب کردم. درسته شایدواسه کسب تجربه یه خورده دیر باشه ولی خب تجربست دیگه. به کار میاد. ما هم که یاد گرفتیم تا اشتباه میکنیم میگیم مهم نیست کسب تجربه بوده. نمیدونم خدا این عقل رو واسه چی به ما داده. حالا امیدوارم این سفر جور شه وبرم. مطمئنم آرومم میکنه


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, :: 20:18 :: توسط : مرآت

دوستیمون خیلی فراز ونشیب داشت. شاید همش تقصیر من بود. چون هم پی دل میرفتم هم عقل. معلومه با هم جور در نمیان. عقلم میگفت باید این رابطه بی سرانجامو خاتمه بدم ولی دلم  بیخیال تو نمیشد. اینجوری بود که میشد حکایت با دست پس زدن وبا پا پیش کشیدن. از یه طرف بهت میگفتم تمومش کنیم از طرف دیگه به محض اینکه بعد تموم شدن رابطمون زنگ میزدی جواب میدادم وشل میشدم. من با تو خیلی اذیت شدم سعید. خیلی. من یه دختر پر جنب وجوش وبا نشاط وپر حرف بودم. ولی بی تفاوتیات منو تبدیل به یه آدم کم حرف منزوی کرد. سعیده  یار غار من همش نگرانم بود میگفت مرآت خیلی تو خودتی دیگه از نشاط همیشگیت خبری نیست.  وقتی واست زنگ میزدم وبا هیجان تمام اتفاقات روزانه رو واست تعریف میکردم  از لحن حرف زدنت میفهمیدم که عجله داری ومنتظری من زودتر حرفام تموم شه. چقدر سخت بود برام. انگار زورکی داشتی تحمل میکردی. همه حس وحالم میرفت اون لحظه. میگفتم سعید میخوای بری؟ انگاری عجله داری. میگفتی آره عزیزم دوستام منتظرن. میگفتم خب زودتر میگفتی من این همه حرف نزنم ونه تو خسته بشی ونه من. میگفتی عیب نداره. حالا اومدم زنگ میزنم برات و دیگه یادتت میرفت زنگ بزنی. من همه چیز رو تحمل میکردم. همه این بی تفاوتیاتو. ایت تحقیر شدنا رو. واسه چی؟ دوستت داشتم ؟یا از تنها شدن میترسیدم؟ نمیدونم شاید هردو.گاهی فکر میکنم اگه یکی اون اندازه که من دوستت داشتم دوستم داشت هیچوقت از دستش نمیدادم. بارها بهت گفتم سعید تو آدم خاصی نیستی من یه جور خاص دوستت دارم. ولی ظاهرا تنها چیزی که این دوره اهمیت نداره دوست داشتن. همیشه آرزو کردم یکی مثل خودت گیرت بیاد. بهتم گفتم. آرزوم اینه. یه بی تفاوت ویه بی احساس مثل خودت تا اون موقع درد خیلی چیزا رو بفهمی.
خیلی خستم. امروز تا 1:30 سر کار بودم بعد اومدم خونه سرپا نهار خوردم ورفتم واسه کاری رشت. تا به کارم برسم وبرگردم ساعت شد 9:30. الان دیگه جونی برام نمونده. برم بخوابم وگرنه صبح عمرا پاشم. چه خوب میشد اگه فردا جمعه بود...


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:, :: 22:19 :: توسط : مرآت

اولین  باری که خواستم رابطمونو تموم کنم شب تولدت بود. 3 ماهی میشد با هم بودیم. داشتنت برام لذت بخش بود ولی آرامش نداشتم. واقعا نداشتم. وقتی با هم بیرون میرفتیم برگشتنی  تو خوشحال بودی وسرزنده ومن میرفتم توی لاک خودم. هر وقت که با تو خلوت میکردم احساس وابستگی بیشتری بهت میکردم و فکر آینده وترس دل کندن از تو عذابم میداد. فکر کردم  به یک رابطه 3  ماهه راحت تر میشه پایان داد تا به رابطه ای که سالها طول بکشه. 17 مرداد تولدت بود. اون روز رو مرخصی گرفتم. میخواستم حتی اگه 10 دقیقه هم کنارتم با خیال راحت باشم نه اینکه مدام چشمم به صفحه ساعتم باشه تا  دیر نشه. روز قبلش رفتم ویه مانتوی شیک ویه شال  جدید خریدم. میخواستم شیک وتمیز بیام پیشت. آخه روز تولدت بود. نمیدونستم چی واست بگیرم. 3 ماه بود با هم بودیم ولی هنوز سلیقت دستم نبود. تصمیم گرفتم گل بگیرم. شب قبلش یه نامه 4 صفحه ای برات نوشتم. ترجیح میدادم بعضی چیزا رو بنویسم برات. چون فکر میکردم آدما وقتی میخونن دقتشون بیشتر تا وقتی که گوش میدن. واست نوشتم که خیلی دوستت دارم وهمین دوست داشتن ممکنه بعدها اذیتم کنه. نوشتم که من دنبال لذت وآرامش روحیم نه جسمی  و ترجیح میدم با کسی باشم که با شنیدن صدام یا دیدن من آروم بشه نه با لمس تنم وخیلی چیزای دیگه. صبح تر وتمیز وشیک با آرایش ملایم ونامه و یه دسته گل رز زیبا اومدم پیشت. وقتی دیدیم تعجب کردی. انتظار نداشتی اون وقت روز منو با اون تیپ ببینی. وقتی گفتم واسه خاطر تو امروز رو مرخصی گرفتمو زیبا کردم کلی ذوق کردی وخواستی بریم خونه دوستت. ولی نه دیگه. من تصمیممو گرفته بودم. گل رو با نامه بهت دادم ورفتم خونه. یک ساعت بعد دیدم اس دادی وبابت گل کلی تشکر کردی ولی درباره نامه چیزی نگفتی. غروب بود که زنگ زدی وبعد از کلی مقدمه چینی وتشکر گفتی مرآت اگه ازم جدا شی دلت برام تنگ نمیشه؟ واسه من؟ واسه بوسه هام؟ من سکوت کرده بودم وچیزی نمیگفتم. گفتی مرات ولی من دلم برای تو تنگ میشه. واسه تو واسه خنده هات. واسه عشوه هات . گفتی که فال تولدتو گرفتی ونوشته شده بود کسی در زندگیت وجود داره که باعث میشه کل زندگیت متحول بشه ودستخوش تغییرات خوب. تو معتقد بودی اون نفر منم. نهایت گفتی من دارم سخت میگیرم. گفتی آینده وگذشته رو بیخیال شو. گفتی آدما باید از حالشون لذت ببرن. کسی که آینده رو ندیده پس لزومی نداره ترس از آینده باعث شده خودمونو از لذتهای حال محروم کنیم. اونقدر گفتی وگفتی که من فراموش کردم حرفهایی رو نه به زبان که بر روی کاغذ آوردم وباید عملیشون کنم.همه چیزو فراموش کردم. تموم اون 4 صفحه نوشته رو که از بریدن یه رابطه بی هدف  میگفت  نهایت با شنیدن صدات و توجیهاتی که خاص خودت بود فراموش شد واز بین رفت  ودوباره این رابطه با یه شب بخیر گفتن نیمه شبت ویه بوسه پشت بندش  از سر گرفته شد. 

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, :: 23:11 :: توسط : مرآت

امروز کلی فکر کردم به اینکه چرا از ذهنم بیرون نمیری؟چرا همیشه حتی زمانی که سرم خیلی شلوغه باز فرصتی واسه فکر کردن به تو هست؟یکی از دوستان میگه  خودت نمیخوای مرآت جان. همه چیز دست خود آدمه. اون از ذهنت نمیره چون تو نمیخوای بره. باید بهش فکر نکنی. باید تصمیم بگیری که بهش فکر نکنی. شاید راست میگه. وقتی میای تو فکرم به جای اینکه خودمو مشغول کاری کنم تا فراموش بشی به خودم اجازه میدم گوشه ای بشینم وگذشته رو مرور کنم. نمیدونم توش دنبال چیم؟ اینکه کارام اشتباه بوده؟ اینکه نباید اینجوری عمل میکردم؟ حالا هر چی. مهم اینه که گذشته و دیگه نمیاد. مهم اینه که دیگه اشتباهات تکرار نشه. گاهی دنبال یه دلیل درست ومنطقی واسه فکر کردن به تو میگردم. ولی پیدا نمیکنم. آخه تو هیچوقت نبودی. یعنی هر وقت نیازت داشتم نبودی.  یادمه واسه کاری رفته بودی شهر دیگه. عادت داشتی آخر هفته ها میرفتی. هر وقتم میرسیدی یا زنگ میزدی یا اگه نمیشد اس ام اس میدادی که رسیدی تا دلواپس نشم. اون روز که رفتی غروبش زنگ نزدی. بهت زنگ زدم جواب ندادی. اس ام اس دادم. باز بدون جواب موند. 2تا سیم کارت داشتی . به جفتشون بارها زنگ زدم واس دادم ولی هیچ خبری ازت نشد. داشتم از دلشوره هلاک میشدم. نمیتونستم بخوابم. از صبح که رفته بودی تا اون ساعت که 1 نیمه شب بود خبری ازت نداشتم. همش نگرانت بودم  که نکنه اتفاقی واست افتاده باشه.  ساعت 1:30 بود که با بیم وامید یه اس دیگه دادم و نوشتم  به خدا سعید اگه بدونم سالمی و هیچ دلیل درستی واسه جواب ندادنات نداشته باشی  اونوقت من میدونم وتو. تا اینکه 10دقیقه بعد صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد. اسم تو رو که دیدم سریع باز کردم دیدم نوشتی سلام عزیزم. من دارم بر میگردم. معذرت میخوام. من حالم خوبه. تو بگیر بخواب.  بخوابم؟  اعصابم درب وداغون بود. چه جوری میخواستم بخوابم. دوباره زنگ زدم ولی باز جواب ندادی. نمیدونم کی چشام سنگین شد وخوابم برد. صبح  که شد دیگه سراغی ازت نگرفتم. به اندازه کافی دیشب اذیت شده بودم. نمیدونم هدفت از این کارا چی بود؟ از این که منو چشم انتظار میذاشتی لذت میبردی. مگه نه؟ آره. بارها گفته بودی. جوری حرف زده بودی که حس کرده بودم لذت میبری از منتظر گذاشتنم. ظهر که شد اس دادی  وپرسیدی تنهایی؟ گفتم آره. به دفتر زنگ زدی . بی خیال بودی. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. بی خیال. نهایت از کوره در رفتم وگفتم واسه این بی خیالیات چه توضیحی داری بدی؟ گفتی بابا مرآت. نمرده بودم که. خیالت راحت. منو خیلیا میشناسن. اگه بمیرم مطمئن باش خیلی زود میفهمی. گفتی یه روز صبر کن اگه خبری ازم نشد بعد دل آشوب شو. گفتم سعید نگرانت شدم. تو میفهمی اینو ؟ گفتی اره عزیزم ولی واقعا موقعیت نشد. از یه طرف ترافیک وشلوغی واز طرف دیگه جریمه ای که شدم باعث شد کلافه شم. پس درک کن. در ثانی مامانم وخالم اینا باهام بودنو امکان صحبت کردن نبود. خنده دار بود. شبیه پسر بچه های 18 ساله که یواشکی با دوست دختراشون ارتباط دارن حرف میزدی. گفتم واقعا نمیتونستی جلوی مامانت بگی من خوبم وتوی یه موقعیت مناسب زنگ میزنم؟ گفتی یه گوشیتو جا گذاشته بودی ودومی هم یه طرفه بود. گفتم تو که اس منو دیدی با گوشی مامانت یه اس میدادی تا آینقدر دل آشوب نشم. گفتی باشه بابا. درسته. شاید اشتباه کردم . دیگه تکرار نمیشه. همین. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. عادت به عذر خواهی هم که نداشتی. اونقدر مغرور بودی که میگفتی همه کارات درسته ونیازی به عذر خواهی نیست. خلاصه اون روزم گذشت ومن همه چیزو فراموش کردم. مثل همیشه. 

گاهی که به گذشته فکر میکنم  میگم کدوم خاطره خوش از تو اینقدر پاگیرم کرده؟کدومش باعث میشه از یاد نبرمت؟ ولی همه جاش درد داشت. حتی توی اوج خوشی که باهم بودیم یهو یه حرف میزدی که ته دلمو میسوزوند. نمیدونم اگه کسی دیگه وارد زندگیم بشه باز به تو فکر میکنم یا نه. الان کمتر حرص میخورم. چون میدونم نیستی. اگه باشی ونباشی درد داره. به قول معروف آرامشی رو که الان دارم مدیون انتظاریه که دیگه ازت ندارم. یه روز سر درد داشتم. شدید. اونقدری که نتونستم ماشین برونم. ماشینو کنار خیابون پارک کردمو منتظر برادرم بودم بیاد دنبالم. تصادفی دیدمت. پرسیدی اینجا چیکار میکنی؟ گفتم سردرد دارم ومنتظر داداشمم که بیاد ومنو ببره. گفتی  میخوای ببرمت؟گفتم نه الان برادرم میرسه . خداحافظی کردی ورفتی. اون روز اونقدر درد داشتم مجبور شدم واسه آروم شدن برم بیمارستان وآمپول بزنم. اون روز از ساعت 2 عصر که دیدمت تا ساعت 10شب منتظرت بودم. اینکه زنگ بزنی. یا اس بدی وجویای احوالم باشی. ولی خبری ازت نشد. ساعت 6 عصر بود که صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد. با اون حال خراب ولی به امید دیدن اسمت رو صفحه گوشی پریدم سمتش. وقتی اسم پریسا رو دیدم نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم. شاد باشم که یکی از معمولیترین دوستام به فکرمه و حال خوب من براش مهمه یا اشک بریزم از اینکه به جای اسم اون باید اسم تو رو میدیدم. وقتی پیامشو خوندم که نوشته بود چطوری مرآت؟ دردت کم شد بغضم ترکید واشکام ریختن. ساعت 10شب بود که اس دادم شب خوش. حتی در بدترین شرایط هم شب بخیر گفتنم سر جاش بود با این تفاوت که وقتی میزون بودم چند تا بوسم چاشنیش میکردم ولی اون شب فقط شب بخیر بود. همین. شاید وقتی دیدی یه شب بخیر خالی نوشتم فهمیدی اوضاع زیاد میزون نیست  یا شاید منتظر عکس العمل من بعد از اینهمه بی تفاوتیات بودی. چون همیشه شب بخیرم رو دیر جواب میدادی. ولی اون شب بلافاصله پشت بند شب بخیر گفتن من  اس دادی که نمیخواهم بگویم دوستت دارم. میخواهم بدانی که دوستت دارم. وقتی اینو خوندم کلی اشک ریختم. آخه پسر خوب من باید قسم حضرت عباس رو باور میکردم یا دم خروسو؟دوستم داری؟تو که تمام بعد از ظهر رو از من بیخبر بودی. این چه جور دوست داشتنیه؟ دوست داشتن یا به حرفه یا عمل.  زبونی که عمرا اهل ابراز علاقه نبودی. توی عمل هم که اینجوری. انتظار زیادی بود که من باور کنم حرفتو. دوباره اس دادی که خوبی عزیزم؟بهتری؟ هیچ نگفتم وخوابیدم. صبح خیلی زود اس دادی که صبحت بخیر . بهتری؟ منم که زود همه چیزو از یاد میبرم گفتم آره خوبم. تا ظهر 3 بار دیگه اس دادی وحالمو پرسیدی. ولی من دیگه به این احوال پرسیات نیازی نداشتم . من دیروز نیازمند این احوالپرسیات بودم عزیز من. نه بعد از اینکه فهمیدی ناراحتم تند تند اس بدی. دیگه این احوالپرسیات ذره ای واسم ارزش نداشت. آره اینجوری بودی تو. بودی ونبودی. یادمه چند روز بعد این قضیه رو به روت آوردم. گفتم اون روز اصلا حالمو نپرسیدی. گفتی آهان اون روز؟ اون روز خودمم زیاد حالم خوب نبود. هر وقت میومدی کاراتو توجیه کنی بیشتر گند میزدی به همه چیز. منم بی خیال میشدم. بهم میگفتی مرآت روزی که ازدواج کنی دلم واسه غر غرکردنات خیلی تنگ میشه. گفتی البته ابعد ازدواجتم  فکر کنم غرغرایی که باید تحویل شوهرت بدی تحویل من بدی. گفتم دلیل نمیبینم بعد ازدواج با هم ارتباط داشته باشیم. گفتی چرا؟گفتم چون بعد از ازدواج متعلق به شوهرم هستم. فکرم. قلبم. همه خیانت که بعد ازدواج لمس بدن نفر سوم نیست. همینقدر که ذهنتو قلبت درگیر کسی غیر همسرت باشه خیانته. گفتم پس نیاز نمیبینم ببینمت تا چیزهایی که نباید یادآوری بشه یادآوری بشه. گفتی سخت میگیری. گفتم من مثل تو روشنفکر نیستم که بعد از ازدواج دوست دختر قبلیت هنوز باهاش ارتباط داری. گفتی اون دوست اجتماعی منه. شوهرش روشنفکره واز ارتباطمون اطلاع داره. تازه من باهاش 2سال ونیم دوست بودم. این زمان ارزش داشت. چرا باید از دستش بدم وقتی میتونه مثل یه دوست خوب همیشه کنارم باشه. گفتم شوهر اون روشنفکر نیست عزیزم. اون بی غیرته. مردی که میدونه تو دوست پسر سابق زنش بودی  وبه ارتباط الانتون حتی در حد اس دادن مناسبتی وتبریکات اعیاد گیر نمیده  یه مرد بی غیرته ومطمئنا اونم سرش جایی گرمه که بی خیال زنشه.دوستای اجتماعی قبل ازدواج ارتباطشون بعد ازدواجم میتونه باشه ولی ارتباط یه دوست دختر وپسر بعد ازدواج یکی یا هر دوشون مسخرست. این فکر منه. اگه سنتی فکر میکنم همینم که هستم. وتو دیگه هیچی نگفتی. این طرز فکرت خستم میکرد. افکار مسخره ای که واسه توجیهشون از لفظ روشنفکری استفاده میکردی. خوبه بزاری زن خودتم بعد از ازدواجتون با دوست پسر قبلیش ارتباط داشته باشه.  این افکارت این رفتارات منو روز به روز از تو دورتر میکرد. ولی در ظاهر امر. در باطن چسبیده بودی به من. به قلبم. به مغزم. قبولت نداشتم ولی باهات بودم. الانم که دارم مینویسم دلتنگه یه لحظه دیدنتم. خنده داره و مسخره است . تنهایی منو وابسته کسی کرد که یه دنیا بینمون فاصله بود. این تنهایی لعنتی...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 3 شهريور 1392برچسب:, :: 21:45 :: توسط : مرآت

ساعت از 12 گذشته هنوز نخوابیدم. مثلا باید 6 صبح پاشم برم سر کار.گاهی خودم از این همه انرژی تعجب میکنم. صبح ساعت 6 پامیشم تا 7 آماده میشم برم سر کار تا ساعت 4 سر کارم بعد از اونم که روزای زوج ساعت 5 تا 7 کلاس طراحی وروزای فرد  4 تا 6 باشگاه بچه های باشگاه میگن تو عجب جونی داری کله سحری بیدار میشی  از سر کارم که میای به باشگاه هم خودتو میرسونی ولی شبا دیگه جسدم. بارها خواستم زود بخوابم ولی دیگه زود زودش 12. همین الان دارم از پارک میام. سپهر  لج کرده بود  نمیخوابید سوار ماشین کردمش بردم پارک کمی بازی کرد والان اومدم. چشام باز نمیشه بیشتر بنویسم. امروز روز خوبی بود. خدا روشکر. 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:7 :: توسط : مرآت

امروز رفتیم جنگل. مهشاد امروز پیشنهاد داد روز تعطیل رو بریم  تو دل طبیعت تا حال وهوامون عوض شه. رفتیم. هوا عالی بود. رفتیم تا پای کوه . اونجا از گرمای تابستون خبری نبود. خنک خنک. مهشاد گفت تا وقت نهار  بریم تو جنگل دوری بزنیم. زیبا بود ولی همه جاش یاد آور روزای با تو بودن بود. روزی که قرار جنگل رفتنو با هم گذاشتم. ما جای دیگه رفته بودیم. ولی فضای اینجا واونجا کاملا شبیه هم بود. مخصوصا تو خونه ای که رفته بودیم. یادته اون روز که با هم بودیم به جایی رسیدیم که چند تا 4 دیواری چوبی داشت وتو گفتی خونه اجاره ایه. گفتی دوست داری بریم توش استراحت کنیم ومنم از خدا خواسته پذیرفتم. خیلی ناز بود  یه چاردیواری چوبی که به عنوان اتاق اجاره میدادن  یه چراغ هم گوشه اتاق بود که اگه سردمون شد روشنش کنیم ویه پنجره سمت کوه  ویه دست رختخواب.   خونه ای که امروز توش بودیم همون حال وهوا رو داشت. همون اتاقک چوبی با همون حس وحال. فقط تو نبودی کنارم. اون روز واست پیراشکی گوشت آماده کرده بودم . آخه خیلی دوست داشتی. یه ظرف کیکم درست کرده بودم  با یه قوری چای داغ که تو اون هوای خنک میچسبید. امروز زدم به دل جنگل تا فارغ از هیاهوی روزانه وگذشته ای که دست از سرم بر نمیداره کمی آرامش بگیرم. ولی اون فضای لعنتی یاد آوری کرد گذشته رو برام. تو رو برام. آرومم که نکرد هیچ دلتنگترم کرد. دیروز دیدمت. خیلی کوتاه داشتم از جلوی دفترت با ماشینم رد میشدم که دیدم با یه آقایی مشغول صحبتی. من سواره وتو پیاده ومشغول صحبت. منو ندیدی ولی من فرصت کردم خیلی کوتاه ببینمت چهره ای که توی این 2ماه یه بارم از جلوی چشمم دور نشد. راستی دلت واسه پیراشکی هایی که درست میکردم تنگ نشده؟ یادمه هر وقت حرفمون میشد و میگفتم این رابطه باید تموم شه میگفتی یعنی دیگه برام پیراشکی درست نمیکنی؟ نمیخوام گذشته رو مرور کنم  گذشته ای که مرورش فقط خستم میکنه ولی نمیدونم این روزا چرا همه چیز دست به دست هم دادن تا از جلوی چشمم نری.امروز خیلی خسته شدم. بعد از اینکه از جنگل اومدیم سریع رفتم نمایشگاه نقاشی یکی از دوستام  ووقتی رسیدم خونه ساعت 9 بود . خیلی خسته شدم. دوست داشتم یه خورده دیگهاز گذشته بنویسم. ولی خستم. بمونه واسه شب بعد  


ارسال شده در تاریخ : جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 22:18 :: توسط : مرآت

دیشب با مریم بودم. بین صحبتاش یهو حرف از رفتن زد. گفت با خونوادش صحبت کرده وقرار شده بره لندن. یهو دلم ریخت. گفتم واسه چی؟ گفت آخه امیر میخواد بره من بدون اون دووم نمیارم. اون عزیزترین دوستمه. هرجا اون باشه منم همونجام. بغض کردم . موزیک توی ماشینم باعث شد اشکام بریزن. وقتی مریم این حالمو دید موزیکو خاموش کرد وگفت این اشکا الان یعنی چی؟ چه معنی میده؟ نمیدونم. سعید بعد رفتن تو خیلی حساس وضعیف شدم. تا کسی حرف رفتنو میزنه قلبم از جا در میاد. شاید اشکام واسه خاطر این بود که یاد حرفای تو افتادم. وقتی با هم بودیم وقتی شاد شاد بودیم تو اوج شادی وقتی میگفتم چرا منو وابسته خودت میکنی برمیگشتی میگفتی من اینکارو نمیکنم. وابسته نشیا. من تکلیفم معلوم نیست. شاید از ایران رفتم واسه همیشه. پس خودتو پاگیر ودلبسته من نکن. اون وقت همه حال خوشم با این حرفات خراب میشد. دیشب یهو یاد اون روزا افتادم .

بعد از اولین دیدارمون  دیگه تماسهای تلفنی پشت هم بود وابراز علاقه تو ووعده دیدارهای بعدی. فکر کنم توی سومین دیدارمون بود که حس کردم دارم نسبت بهت حس مالکیت پیدا میکنم  وفکر میکنم  تو کاملا فهمیده بودی چون وقتی شبش اومدم خونه و آخر شب قبل خواب واست نوشتم که دارم نسبت بهت حساس میشم ویه جور حس مالکیت دارم گفتی آره . فهمیدم. گفتم از کجا؟ گفتی حالا.  آره دیگه شاید از اون روز به بعد بود که همه چیز کم کم عوض شد. یه روز با تو درباره ازدواج صحبت کردم. گفتی آره خوبه. سربسته موضوع رو به اونجا کشوندم که شاید بتونیم  به این دوستی جدی تر فکر کنیم که یهو خیلی محکم گفتی ببین مرآت تو شاید واسه خیلی پسرا ایده آل باشی وخیلیا بخوان داشته باشنت چون دختر خوبی هستی معتقدی وخیلی چیزای دیگه ولی من نه. پس اگه احساس میکنی داری وابسته میشی تمومش کن این رابطه رو. جا خوردم . تو چی میگفتی. احساس کردم خیلی از خودت ممنونی. تحقیر شدم وحشتناک. غرورم شکسته شد ولی چرا بیخیال تو واین رابطه نشدم. اگه عاقل بودم با این حرفت که از 100تا فحش بدتر بود باید تمومش میکردم ومیرفتم. مگه تو کی بودی که به خودت اجازه میدادی با من اینجور صحبت کنی؟ الان که فکر میکنم میگم شاید ترس از تنها شدن دوباره باعث شد بمونم وبیخیال حرفایی که زده بودی شم. خواستم برم ولی بهت عادت کرده بودم. حدود 2 ماهی میشد که با هم بودیم. به تو به زنگ زدنات به قرارای هفتگیمون  عادت کرده بودم  چون اولین مردی بودی که به خودم اجازه دادم قشنگترین حسا رو با اون تجربه کنم. توی اون 2 ماه به این نتیجه رسیده بودم که تو اونی که نشون میدادی نیستی  مثل پسرای دیگه ای فکرت وعملت مثل اوناست فقط ظاهر فریبنده ای داری  از اونجا که منم دختری نبودم که بعد جدا شدن از تو سراغ یکی دیگه برم وکلا حالم از هرزگی  و هر وقت با یکی بودن به هم میخوره ترجیح دادم ادامه بدم باهات. به خاطر ترس از تنها شدن دوباره پا گذاشتم روی غرورم  وتو هم که نقطه ضعفم رو فهمیده بودی شروع کردی به جولان دادن. مخصوصا که 2 شب بعد که وحشتناک دلتنگت بودم زنگ زدم ووقتی صداتو از اون ور خط شنیدم گفتم  که خیلی دوستت دارم و تو هم جواب زیبایی دادی وگفتی مرسی. جالب بود. الان که فکر میکنم میبینم راست میگن که نباید به پسر جماعت عشق وعلاقه رو حتی اگه زیادم باشه نشون دادو دوست داشتنو اعتراف کرد چون بیجنبن و دیگه خدا رو بنده نیستن. قدیما میگفتن علاقتونو به هم ابراز کنید به هم بگید چقدر همو دوست دارید چون این به دوام رابطه کمک میکنه ولی امروزه میگن اگه از عشق در حال انفجارید بیان نکنید چون باعث دور شدن طرف مقابلتون میشه. چقدر قدیما با الان فرق داره همه چیزش حتی عشق ودوست داشتنش. 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 23:5 :: توسط : مرآت

دیشب بارون بارید. تا خود صبح. امروزم هوا ابری وگرفته بود. این هوا بیشتر هواییم میکنه. با اینکه از تابستون به خاطر گرماش فراریم ولی چون آسمون صاف و چهره ابرا خندونه دوسش دارم. پاییز با اینکه زیباست ولی دلگیره وافسردم میکنه. این هوا هم منو یاد پاییز وروزاش میندازه. امروز علی اومده بود. همون که داغونم کرد ورفت . دیدمش بدون اینکه هیجانزده بشم. یه 20 دقیقه ای پیشم نشست. گفت وگفت از اینکه تنهاست و دنبال یه دوست خوبه و... ولی من فقط گوش میکردم وهیچ حس خاصی نداشتم. به 1سال ونیم قبل فکر کردم واینکه چقدر دیدنش بیتابم میکرد ولی الان...
یعنی میشه نسبت به توام یه همچین حسی پیدا کنم؟ ای کاش بشه. ولی آخه رابطه من با تو با رابطم با علی خیلی فرق داشت منو علی اصلا باهم یکی نشدیم  ولی تو شدی همه چیز من. یه تیکه از وجودم که الان کندمو انداختمش دور. ای کاش نسبت به توام یه همچین حسی پیدا کنم. بگذریم . برسیم به ادامه دوستیمون

گفتم که من پذیرفتم باهات دوست شم چون فکر میکردم  تو یه آدم خاصی. خلاصه دوستیمون شکل گرفت. همون اول کار گفتی  مرآت قصدم ازدواج نیستا. مردد شدم. نه اینکه اول کاری به ازدواج فکر کنما. نه ولی اونقدر قاطع ومحکم گفتی که باورم ش این رابطه یه رابطه بی سرانجام وبی هدفه. اگه دلبستت میشدم چی؟ وابستت میشدم؟ بهت گفتم اینو. گفتی خب این حسا دو طرفست ولی باید بتونی دل بکنی. این سخت صحبت کردنت یه خورده رنجوندم. داشت پشیمونم میکرد. چون هیچوقت دنبال رابطه های بی هدف نبودم. چون خودمو میشناختم. آدمی نبودم که راحت دل بکنم. کلی با خودم کلنجار رفتم. نمیتونستم بفهمم چرا آدمی تو سن تو که ظاهرا میتونه یه زندگیو بگردونه باید از زیر بار ازدواج شونه خالی کنه. گفتم شاید از جنس مخالف ضربه خوردی ونسبت به همه بدبینی  . خواستم دوست شیم تا هم تو منو بهتر بشناسی هم من تورو. من ببینم تو همونی هستی که من فکر میکردم وتو هم مطمئن بودم با دوستی با من به ازدواجم فکر میکنی. پس اوکی ودادم وشدی اولین مردی که جدی وارد زندگیم شدی.
یه مدت با هم تلفنی صحبت میکردیم تا اینکه خواستی همو ببینیم. بدم نیومد. گفتی دفتر نه. چون من دیگه مشتری تو نیستم. گفتم باشه هر جا تو بگی. گفتی خونه یکی از دوستام. جا خوردم. گفتی میخوای طراحی داخلیشو ببینم چون کار خودته. پذیرفتم. چرا؟ واسه اینکه بهت اعتماد داشتم و بعدش اینکه ما بچه نبودیم . 2 تا آدم عاقل وبالغ که مطمئنن میدونستیم باید چه جور باهم برخورد کنیم.
روز بعد که اومدم ببینمت با یه شاخه رز قرمز منتظرم بودی. تمام خونه رو نشونم دادی. خونه خوشگلی بود. سلیقت حرف نداشت. گفتی اول واست ساز میزنم بعد نهار میخوریم.  برام ساز زدی ومن خیره نگات میکردم. هول کرده بودی. الهی. هنوز چهرت جلوی چشممه. گفتی مرآت وقتی نگام میکنی نمیتونم تمرکز کنم. خلاصه چند تایی زدی ورفتیم سراغ نهار . هر یه لقمه که خودت میخوردی یه لقمه هم میذاشتی تو دهانم. وای چه لذتی داشت. بوی عشق میود سعید. چیزی که همیشه دنبالش بودمو اون از من فراری. ولی چرا من هیچ حسی بهت نداشتم. پیشم بودی. کنارم ولی هیچ حسی نسبت بهت تو خودم حس نمیکردم. وقتی غذا تموم شد آروم اومدی سمتمو بغلم کردی ومن فقط نگات کردم. بوسیدی منو. وای سعید خیلی دلتنگتم. اون لحظه بهت گفتم. ببخشید سعید من هیچ حسی ندارم . نگام کردی. اشکام میریخت. گفتی سرتو بزار رو پام وگذشته رو فراموش کن من کنارتم. چرا آروم نمیشدم. گفتی مرآت بی محلی آدما اذیتم میکنه ولی نمیدونم چرا از بی محلی تو دلگیر نمیشم. نگات کردم. گفتی همه چیزو به زمان بسپرس همه چیز درست میشه. باشه. بازم پذیرفتم مثل همیشه
اون روز با بوسه های تو وبیحسی من گذشت. شب بهت زنگ زدم وگفتم بیخیال من شو . گفتم  با من اذیت میشی. گفتی تو اگه فکر میکنی به من تمایل نداری تمومش کن ولی من از تو خسته نمیشم .  به یکی از دوستام گفتم. گفتم که نمیخوام اذیتت کنم. گفت خیلی خری دختر. پسره دوستت داره. به یه بوسه هم که قانعه. پسر خوب ومودبیم که هست. دیگه چی میخوای. هی میگی حس ندارم حس ندارم. این مسخره بازیا چیه. حس میاد. کم کم که ارتباطتون بیشتر شه وبیشتر همو ببینید حس میاد. از دستش نده ومن  هم خودمو سپردم به زمان که شاید حسی شبیه حسی که به علی پیدا کرده بودم به توام پیدا کنم .


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, :: 18:2 :: توسط : مرآت

دیشب با دوستان شام رفتیم بیرون. من زیاد حال وحوصله بیرون رفتنو نداشتم. یه دو روزی میشه که خیلی کلافم. خواستم نرم. اصرار کردن ورفتم. نمیخواستم روحیه خرابم  باعث دادن موج منفی به  دوستان بشه ولی ظاهرا اینجور شد . ناچارا خیلی زود اومدیم خونه. نمیدونم چرا این چند روز اینقدر ذهنم درگیر تو. درگیر رابطمون. درگیر گذشته. گذشته ای که...

اردیبهشت پارسال بود که رابطمون شروع شد.من اون زمان داغون داغون بودم. قبل تو موردی پیش اومده بود که من بهش علاقمند شده بودم ولی اون فقط دنبال رابطه جنسی بود . همین قضیه  ویه سری مسائل حاشیه ای دیگه باعث شده بود که هیچوقت دوستی بین ما شکل نگیره. درگیرودار فراموش کردن وسرکوب کردن عواطفم بودم که تو اومدی. همون زمان. همون زمانی که احساس کردم هیچ رابطه سالمی رو نمیشه توی دوستی دختر وپسر انتظار داشت. زمانی اومدی که من به همه چیز بدگمان بودم.  اومدی با ظاهری نجیب وسنگین. 
5 سالی بود میشناختمت. البته به عنوان یکی از مشتریامون. نه تو نسبت به من واکنشی نشون میدادی ونه من نسبت به تو. هر از گاهی پیامهای تبلیغاتی شرکتت به گوشیم ارسال میشد ومن  به بعضیاشون که مناسبتی و واسه تبریک اعیاد بودن جواب میدادم. یه جواب رسمی ومحترمانه. همه ارتباطمون در همین حد بود. نمیدونم چی شد توی اون روزای داغونی من ،یهو حواسمون متوجه همدیگه شد. یعنی باید میومدی؟؟ نمیدونم.  ولی اومدی ومن هم با آغوش باز پذیرفتمت. مخصوصا زمانی که فهمیدم موسیقی میخونی. همیشه آدمای هنرمندو دوست داشتم . فکر میکردم دید ونگرششون با آدمای عادی فرق داره ودرگیر ظواهر نیستن و عمق واصل هر چیز ومیبینن. وقتی گفتی تمایل به دوستی داری پذیرفتم. پرسیدی چه نوعی؟ اجتماعی یا صمیمی تر؟؟ نمیدونستم فرق این دو چیه. خوب دوستی دوستی بود دیگه. ولی میخواستم بهت نزدیک باشم. نزدیک نزدیک. احساس کردم اگه گزینه اول رو انتخاب کنم  گزینه دومی هم هست و نیازبه شخصی واسه انتخاب اون گزینست.  نمیخواستم راه رو واسه کسی دیگه باز بزارم. چرا؟ چون فکر میکردم با بقیه فرق داری. آره من تو رو واسه اینکه فکر میکردم با بقیه فرق داری پذیرفتم. فکر میکردم آدم خاصی هستی ومن نمیخواستم این آدم خاص رو از دست بدم. ای کاش فرق داشتی سعید. ای کاش ...


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, :: 22:44 :: توسط : مرآت

امروز خیلی احساس تنهایی میکردم  شاید یکی ازدلایلی که باعث شد بیام اینجا وبنویسم همین باشه. تنهایی خیلی بده خیلی درد داره.
مخصوصا واسه من که دهه چهارم زندگیمو سپری میکنم.  بدون همراه تنهای تنها

امروز دلتنگت شدم. دلتنگ تو. تویی که اومدی بودی تنهاییهامو پر کنی ولی تنهاترم کردی ورفتی  اومدم اینجا بنویسم تا سراغ گوشیم نرم  وواسه تو ننویسم . 2ماه مقاومت کردم. 2 ماهی رو که فقط خودم میدونم چقدر سخت گذشت. چقدر درد کشیدم. نمیخوام این تنهایی باعث شه مقاومت 2 ماه شکسته شه ودوباره بی ارادگی وحماقتم دردی بشه روی دردای دیگم. اینجا مینویسم تا شاید تخلیه شم. تا سبک شم. تا شاید کمی آروم شم. فقط کمی...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:, :: 19:45 :: توسط : مرآت

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من وتنهایی و آدرس tanha2076.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 324
بازدید کل : 46877
تعداد مطالب : 35
تعداد نظرات : 34
تعداد آنلاین : 1