آخرین دیدار
 
من وتنهایی
 
 

دیروز از مشهد اومدم. خیلی خوب بود. عالی. احساس سبکی میکنم.با این که خیلی شلوغ بود ودستم به ضریح نرسید ولی با این حال به اون آرامشی که میخواستم رسیدم.چقدر به این سفر معنوی نیاز داشتم. اونجا از آقا خواستم کاری کنه این گذشته لعنتی دست از سرم برداره و رهام کنه. ازش خواستم آرومم کنه وکمک کنه دیگه بهت فکر نکنم. هیچوقت.  از وقتی اومدم احساس میکنم آرومترم. امشب اس دادی ودوباره یاد آوری کردی خودتو. بعد چیزی حدود 2 ماه ونیم اس دادی. البته فقط نوشتی روزت مبارک. چون امروز روز دختر بود. اصلا فکر نمیکردم تو باشی. وقتی اسمتو رو صفحه گوشی دیدم جاخوردم ووقتی تبریکتو دیدم یه لحظه فکر کردم من واسه تولدت که ماه قبل بود بهت تبریک نگفتم. با اینکه یادم بود. از یک ماه قبل. وروزشماری میکردم لج کردم باها چون گفته بودی دیگه برام حکم مشتری رو داری ومن وقتی دیدم اینو گفتی دیگه واسه تولدت تبریک نفرستادم چون با خودم گفتم  من واسه تولد هیچکدوم از مشتریام تبریک نمیفرستم وتو هم یکی مثل اونا. 

 تا اونجایی گفتم که بعد خرابی حال منو مامان وواسه روز ولنتاین زنگ زدی وگفتی دلتنگیو یه روز همو ببینیم. یه چند روزی گذشت تا رسید به روز 5شنبه. دروغ نگم منم خیلی بیتابت بودم. به محض اینکه زنگ زدی پریدم سر گوشیو جواب دادم. گفتی اگه دلت بخواد فردا رو با هم باشیم. خیلی دلم میخواست. بدجور هواتو کرده بودم. ولی نباید کسی میفهمید. نه مامان ونه دوستام. وگرنه میشدم مضحکه خاص وعام . قبول کردم وروز بعد به مامان ودوستام گفتم میرم پیش یکی از دوستای جدیدم واومدم پیشتو ...

اون روز وقتی برگشتم خونه قرصا رو کنار گذاشتم وبا خودم عهد کردم دیگه بی خیال آینده شم. گفتم  باید از حال لذت برد پس بیخیال همه چیز. هر چه باداباد. ا.ونقدر با هم میمونیم تا یکیمون ازدواج کنه واینجوری شد که روز به روز غرق ارتباط بیشتر با تو شدمو روز به روز داغونتر وشکسته تر. دوستام فهمیدنو کلی شاکی شدن. انتظار داشتم  بیخیالم شن ولی اینجور نشد. پریسا آب شدنو میدید وهی جوش میزد ولی من بیخیال بیخیال. آخرین قرارمونویادته؟ روز جمعه اوایل تیر بود که  زنگ زدی وگفتی  استاد ودوستش قراره برن بیرون واز تو خواستن به همراه من همراهیشون کنی. گفتی بعد از ظهر رو زود بیا. مهمون داشتیم. ولی قبول کردم تا آماده شم وراه بیفتم ساعت شد 4 عصر . رفتم دنبال دوست استاد وبا هم اومدیم سر قرار. دوست استاد حدودا 20 سالش بود وخود استاد 48 سال . این اختلاف برام جالب بود. اون روز کلی گشتیم وخوردیم وآواز خوندی وخوش گذروندیم.شب وقتی خونه اومدم موقع خواب همش به اتفاقات اون روز فکر میکردم. تو همش اون روز آویزون من بودی. هر وقت یه جای خلوت گیر میاوردی. برعکس استاد که با دوستش بیشتر صحبت میکرد ونهایت کاری که کرده بود واسه چند لحظه بغلش کرده بود که مایهویی از لای بوته ها دیدیمش. داشتم فکر میکردم که چرا ما نمیتونیم اینجور باشیم که صدای زنگ گوشیم اومد. اس ام اس اومده بود...



نظرات شما عزیزان:

fateme
ساعت12:25---17 شهريور 1392
سلام.عزیزم منم همچین چیزایی رو تجربه کردم اما تو از زور تنهاییه که اونو نگه میداری هرطور که شده؟؟؟اخه من بخاطر غصه هامه.ولی داره عوض میشه و قدرمو میدونه

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 23:11 :: توسط : مرآت

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من وتنهایی و آدرس tanha2076.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 35
تعداد نظرات : 34
تعداد آنلاین : 1